زمان چه روی کینه داشت
زمان چه جای مرگ بود
زمان سپید بود اگر
مرکب وجود او
سفیر تیرگی نبود
زمان سپید بود و پاک
اگر میان سینه اش
قلم به دست پادشاه جور
روان و جاودان نبود
زمان چه روی کینه داشت
زمان چه جای مرگ بود
مرگ با من سخنی گفت و گریخت
و از آن گاه جهانی به خموشی ره برد
و سکوتی خنثی
به گریبان من غمزده صد چنگ انداخت
و از آن گاه هزاران دم همدم شده با من گم شد
و نیاز
ناگریز از نگه سائل من کوچ به نابودی برد
و از آن گاه خدا را گویی
به خموشی بنشست
و بهاران پژمرد
چه شگفت آن که خزانی نرسید
مرگ بامن سخنی گفت و گریخت
و هجومی بی رنگ
رنگ ها را به غرامت می برد
و به یادم اما
نیست آن جمله که او گفت به من
پیر مرد گفته بود
چشمه کویر
آخرین حریر سبز را می برد به کام خویش
قعر آن سکوت تلخ
و آن همیشگی ترین درخت هم می سرد به کام او
پیر مرد گفته بود
چشمه کویر
می کشد به دار
غنچه ای که سر فرا ز خار ها می کشد نفیر
پیر مرد مرد گفته بود
چشمه کویر
تار و پود شرم را ز هم گسسته است
خاک را به خاک می کند اسیر
من آن سربار پیر و خسته دردم
غبار تیره غارتگر رنگم
و لمس دست های مرده و سردم...
ادامه مطلب ...
عشق در جام وجودم مرده گویا آشیانم همچنان ویرانگی است
با نگاهی خیره بر در
منتظر شاید برای لحظه لبخند مرگ
آسمان در قرق ابر سیاه
و زمین غرقه ی خون
و به آغوش فشرده است مرا دست جنون
سیلی مرگ مرا نزدیک است
ابر ها از صفت صاعقه شان
لحظه ای بی تنش مرگ نمی خواهندم
و من از خانه ویرانه خود
به کجا کوچ کنم؟
.