من آن سربار پیر و خسته دردم
غبار تیره غارتگر رنگم
و لمس دست های مرده و سردم...
من آن سربار پیر و خسته دردم
غبار تیره غارتگر رنگم
و لمس دست های مرده و سردم...
حصار غصه و اندوه
نگار شهر تسلیمم
و یأس مردمان کوی نفرینم
من آن سربار پیر و خسته دردم
نگاه مرده مرگم
و پیک بی زبان لاله تن چاک خونینم
میان غفلت و بهت سکوت بیم نیرنگم
شراری دور از آتش خرامان سرد و نومیدم
سکوت سوزناک شمع خاموشم
طنین هق هق دیدار اشک و گونه زرد پریشانم
نگاه سرد پایانم
من آه سرد پنهان در پس بیمم
و من تردید یک فریاد غمگینم
سلام
منم سرباز پیر خسته ی دردم
که هر شام و سحر با شوق
مکاهم تمام بودن خود را..
مثل همیشه عالی بود وسر شار از احساس
ببخش به شعرتون ناخونک زدم
شور شعر و شعر شور
تشنه می کند مرا
تا دوباره شعر را ورق زنم
سپاس زیبا بود
سلام دوست عزیز
چرا سر نمی زنید مگر داستان عادت را پر تکرار در گوش هایمان نخواندند
کم کار شدید گرامی