مرگ با من سخنی گفت و گریخت
و از آن گاه جهانی به خموشی ره برد
و سکوتی خنثی
به گریبان من غمزده صد چنگ انداخت
و از آن گاه هزاران دم همدم شده با من گم شد
و نیاز
ناگریز از نگه سائل من کوچ به نابودی برد
و از آن گاه خدا را گویی
به خموشی بنشست
و بهاران پژمرد
چه شگفت آن که خزانی نرسید
مرگ بامن سخنی گفت و گریخت
و هجومی بی رنگ
رنگ ها را به غرامت می برد
و به یادم اما
نیست آن جمله که او گفت به من
غوغای خزان مرا ز جان برد ولیک
در چشم تو صد بهار جاویدان بود
من را به نظر نیامدی مر آن دم
کاین شاخه پیر مرده و بی جان بود
پیر مرد گفته بود
چشمه کویر
آخرین حریر سبز را می برد به کام خویش
قعر آن سکوت تلخ
و آن همیشگی ترین درخت هم می سرد به کام او
پیر مرد گفته بود
چشمه کویر
می کشد به دار
غنچه ای که سر فرا ز خار ها می کشد نفیر
پیر مرد مرد گفته بود
چشمه کویر
تار و پود شرم را ز هم گسسته است
خاک را به خاک می کند اسیر