پیر مرد گفته بود
چشمه کویر
آخرین حریر سبز را می برد به کام خویش
قعر آن سکوت تلخ
و آن همیشگی ترین درخت هم می سرد به کام او
پیر مرد گفته بود
چشمه کویر
می کشد به دار
غنچه ای که سر فرا ز خار ها می کشد نفیر
پیر مرد مرد گفته بود
چشمه کویر
تار و پود شرم را ز هم گسسته است
خاک را به خاک می کند اسیر
پیرمرد را بگو
آنچه می برد از این همیشگی زمین
داستان تلخ زنده بودن است
پیرمرد را بگو هیچ از کویر تر
ندیده ای سایه ای که تار وپود خویش را
دهد فنا
دوست گرامی خوشحالم از بودنت وشادم به شادیت..
این همه مهر شما را به هیچ سخن نمی توان پاسخ گفت