مرگ

مرگ با من سخنی گفت و گریخت


و از آن گاه جهانی به خموشی ره برد


و سکوتی خنثی

                      به گریبان من غمزده صد چنگ انداخت


و از آن گاه هزاران دم همدم شده با من گم شد


و نیاز

       ناگریز از نگه سائل من کوچ به نابودی برد


و از آن گاه خدا را گویی

                         به خموشی بنشست

و بهاران پژمرد

                 چه شگفت آن که خزانی نرسید


مرگ بامن سخنی گفت و گریخت


و هجومی بی رنگ

                       رنگ ها را به غرامت می برد


و به یادم اما

               نیست آن جمله که او گفت به من



نظرات 2 + ارسال نظر
خاطره سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:37 ق.ظ http://rahalost.blogsky.com

وهجومی برنگ
رنگ ها را به غرامت میبرد

اگه بگم عالی بود کم لطفی کردم شما بهترین نوع تشبیه را بکار بردید ممنون که ما را مهمان این همه زیبایی می کنید
سربزنید وازنقدهایتان مرا بهرمند فرمایید
من به داشتن دوستانی چون شما به خود میبالم
پایدار باشید و سرشار از احساس

حمید پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ق.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

و من میگویم عالیست فقط

"ونیاز" ابتر است باید یک کلامی به ان اضافه شود

موسیقی این را میطلبد

مثلا

ونیاز مفرط

یا
اشتیاق بودن

خلاصه یک همچین وزنی نیاز دارد

یک بار خودتان با یک وزن و موسیقی بخصوص بخوانید

ببیند همینطور نیست؟

درست می فرمایید حمید جان
اما تنها به تبع وزن کلی شعر که همان تکرار فاعلاتن است
(و نیاز) شکل گرفته است
مرا عفو کنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد