به بزم عشق ساقی ره نیابید
عجب از خوی تزویرش الهی
به آن خال و به آن خط وبه آن موی
به آن مستانه ره رفتن به راهی
کجا در پرده پندار می رفت
فریبا بودنش بر هر نگاهی
به بزم عشق ساقی نیست پیدا؟
کسی هم نیست گرداند صراحی؟
چه بزمی هست این بی می فروشی
خدا را چون فسانه است این تباهی؟
مگر گردد که باشد برق مهتاب
به شامی کاندر آنش نیست ماهی
دل افروزا به کابوسی به پا خیز
عذاب است این سزاوار گناهی