ساحره غم

دوش با ناله و فریاد سحر گشت ولی

امشب ازساحره ی غم  نتوانم  گذرم





زخم دل دوش اگر تازه هویدا شده بود

امشب از کهنگی اش جان به سلامت نبرم


سوزم از آتش تب شرح وصیت بزنم

که چو این شمع مرا نیست امید سحرم


مرهمی نیست که از آن ره امید روم

سخت شامی است و جز غم نخروشد به سرم


حالیا شکوه هجران تو بس دارم و  لیک

هرگزم نیست مرا فرصت روزی دگرم


به دلم  شوق  پریدن  به  برت  بود ولی

کهنه شد چون غم تو سوخت دل و بال و پرم


دلفروزی چو نمود آن غم بی درمانت

رحم مرگ آمد و  آمد سحر این سفرم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد